برعکس همیشه که باید پستچی را راهنمایی میکردم که خانه را پیدا کند اینبار خودش خانه را پیدا کرده بود. از من خواست که دم در بروم و بسته را بگیرم، چند لحظهای دنبال کلید گشتم اما پیدایش نمیکردم. از او خواستم که خودش کتاب را برایم بیاورد، چهره دلنشینی داشت، کتاب را با لبخند تحویل داد و خداحافظی کرد، نمیدانم چرا دوست داشتم بیشتر میماند، شاید بخاطر مهربانی نگاهاش.
کتابی از مجید حسینی بود، خودش پیشنهاد داده بود که بخوانم، صبح که از سایت نشر چشمه سفارش دادم فکر نمیکردم تا عصر بدستم برسد. خط به خط اش را که میخواندم انگار که برای من نوشته است. انگار بدون هیچ توضیحی میدانست درون من چه خبر است.
……
“سعدی به در نمیکنی از سر هوای دوست/ در پات لازم است که خار جفا رود” یک لحظه به سعدی خندید، مثل وقتی که آدم وسط میدان جنگ، به یک معنای کوچک خوب میخندد. فکر کرد، سعدی شاعر بوده، عاشق نبوده، یا اگر هم عاشق بوده، میخواسته کلاه سرمان بگذاره، فکر کرده شیخ نفهمیده اگر در پایت خار برود، دوستتر میشوی، افروختهتر، آشفتهتر. (تن مقدس، قلب شیطانی صفحه ۲۹)
…….
گاهی انتخاب آنقدر دردناک و زخمزن است که درست مثل کتاب سارتر، حس تهوع، حس درهم ریختن تمام امعا و احشا، حس تکهتکه شدن قلب را برای آدم میسازد، و آدمها مجبور به این انتخاب پر زخم هستند اما تکلیف آدم عاشق روشن است. هر انتخابی باشد، مقابل هر وضع دردناکی قرار بگیرد، هر تکه از عمرش را بخواهد بدهد، فرقی نمیکند. رنج را انتخاب میکند. عشق هرچقدر هم که رویایی باشد و از متن واقعیت فاصله بگیرد، هرقدر هم که در تصاویر دور بنشیند، یک وجه واقعی دارد: رنج… (انتخاب رنج صفحه ۸۰)
……..
کاش آدمها آنقدر خالی بشوند که بتوانند درست نفس بکشند، نفسشان گیر نکند به بددلی، نفسشان بند نیاید از کینه، ریههایشان پر نشود از آلودگی هوای آزار دیگری، کاش آدمها بتوانند راحت نفس بکشند، بیمانع درون روحشان را پر کنند از هوای درد دیگران، تا آرام شوند. (لعابهای رقتانگیز صفحه ۹۲)
……..
آدم بمیرد اما دلتنگی نگیردش، بزرگترین مصداق رنج در این دنیا دلتنگیست، تحملش کنی یا نکنی استخوانهایت را پوک میکند، آدم عاشق پوکی استخوان دارد، هرلحظه باید منتظر باشی استخوانهای روحش بشکند، زنج دلتنگی برای همین خردش میکند، اگر تحمل کرد تو گول نخور، او زنده نیست، فقط راه میرود. من میگویم کاش آدم زنده نباشد، اما استخوانهای روحش نشکند، روانش در آرامش محض بنشیند، آنوقت زنده بودن مساله دوم است، سختش نباید گرفت مثل منفعت طلبها… (رنج،یک فیلم سینمایی صفحه ۹۷)
……..
کاش هیچ عاشقی از خواب بیدار نشود، در رویا باشد تا بمیرد، اینطوری بهتر است.
………
گاهی خیال از واقعیت به حقیقت نزدیکترت میکند…
………
مرگ آقای سعدی در پاریس-سید مجید حسینی– نشر چشمه- ۱۳۹۶
سلام
بسیار زیبا
بی اختیار به یاد تکه ای از کتاب عرفان بومیان استرالیا به شرح زیر افتادم
براساس قوانین قبیله ،زندگی و زندگی کردن به معنای حرکت و پیشروی وتغییر می آمد.آنھا از
زمانھای جاندار و بیجان سخن میگفتند.زمانیکه انسانھا خشمگین ،بی تاب ،و یا درحقّ خودشان
غصۀ دارباشند و یا زمانی پر از ترس بگذراندند ، در آن زمانھا ، زنده محسوب نمی گردند.نفس
کشیدن نشان دھنده زنده بودن نمی باشد.این فقط بھ درد دیگر انسانھا میخورد کھ بدانند چه کسی را باید دفن نمایند و چه کسی را نه .ھر انسانی که نفس می کشد ،لزوماً بازتاب دھنده زنده بودن نمیباشد
باز هم ممنون
سلام 🙂
نخوندم اون کتاب رو. ممنون که تکه ای ازش رو اینجا نوشتید