خلسه
“در سر شهری آشوب
در دل شوری از شرارههای آذر
به خلسه میکشاندم این آوا”
(حاج قربان سلیمانی-دوتار)…
“در سر شهری آشوب
در دل شوری از شرارههای آذر
به خلسه میکشاندم این آوا”
(حاج قربان سلیمانی-دوتار)…
فکر میکنم در این چهار پنج ماهی که در جریان گردهمایی متمم قرار گرفتم این هفته تنها هفتهای بود که که کمتر به سمینار فکر کردم.
همیشه به اتفاقی که مدتها منتظرش بودهام نزدیک که میشوم در کارهایم دقیقتر میشوم، با صبر و حوصله بیشتری کارهایم را انجام میدهم، توانایی …
نقطه شروعش آنجاست که عادت میکنی. آنجا که بدون اینکه برایت مهم باشد که به چه چیزی عادت میکنی خودت را به دست اتفاقها میسپاری. اصلا شاید مهمترین تصمیم را باید زمانی بگیری که اتفاقی دارد هرروز زندگیات تکرار می شود. اگر تصمیم نگیری اگر منفعل باشی از یک جایی …
امروز از روزهای پاییز و زمستان بود که افتاده بود وسط تابستان. از همان اول صبح که فرید زنگ زد و گفت من را میرساند و به اصرار من که صبح جمعه است و بیشتر بخوابد و کم خوابی شب قبلش را جبران کند گوش نکرد. در راه پالت برایمان …
چندتایی آپارتمان پیدا کرده بودیم که ویژگیهای مورد نظر من را داشت. برای یکیشان که خیلی هیجان داشتم و خوشحال از اینکه دقیقا همان است که من دوست دارم. اما صاحبخانه ترجیح میداده است که خانهاش را به دو دختر مجرد اجاره ندهد. خوشحالیمان در نطفه خفه میشد. سایتها هم …
بعد از مسجد پنج خانه بزرگ در کنار هم قرار گرفته بود که بیشتر از صد سال خاطره را در خود نگه داشته بودند. خانههایی که در دوسوی حیاط اتاقهای بزرگی داشتند. در وسط حیاط هرکدام حوضی بود که بهار و تابستان صبح به صبح با آب تازه که از …
میگوید نوشتن و اشک ریختن از یک جنس کارند. جنس اشک ریختن را میشناسم و میدانم که چقدر ارزشمند است، اما نوشتن برای من مرموز است. نه تنها به روانی اشک جاری نمیشوم در کلمات که هر کلمهای برایم حکم یک وزنه سنگین را دارد که باید به سمت بیرون …
به محض اینکه شروع به نوشتن میکنم انگار که قاتل تمام احساساتم میشوم. قاتل مهربانی درونم میشوم. قاتل هرآنچه که واقعیت دارد. قاتل هرآنچه که وزنی دارد.
تمامشان را از بین میبرم با نوشتن. هیچ چیز دقیقا همانی نیست که که قبل از نوشتن بود. افکارم منحرف میشوند، کلماتم در …
لیست کانتکتها را چند بار اسکرول میکنم. تصور میکنم کسی را نمیتوانم بین این همه اسم پیدا کنم که این حس تنهایی را از بین ببرد. بعد از چند شب، بعد از بارها زیر و رو کردن کانتکتها متوجه شدم که مشکل از این لیست نیست . من تنها هستم، …
نمیدانم اصلا صدای موسیقی را میشنید یا نه. اما من هرزمان که احساس میکردم شنیدن آهنگی میتواند فضای ذهنش را آرامتر کند با در نظر داشتن سلیقهاش آهنگی را انتخاب میکردم و در دل میخواستم که به آهنگ گوش کند. نه فقط در زمان ناخوشی که هرزمان که در حال …
به نزدیک کردن قطبهای همنام دو آهنربا شبیه بود. امتداد نگاهمان نمیتوانست بیشتر از چند لحظه با یکدیگر برخورد کند. فشاری که با نگاه کردن به چشمهایش احساس میکردم غیرقابل انکار بود. زمانی که خشمگین بودم آن فشار جای خود را به نیروی دیگری میداد که سبب می شد در …
چند سال پیش به خانه جدیدی نقل مکان کرده بودیم یک ماه نشده بود که هرچند روز یکبار زلزله میآمد. انقدر شدت نداشت که همه حس کنند اما من همیشه متوجه میشدم. انقدر تکرار شده بود که هرشب منتظر بودم زلزله شدیدی در خواب من را غافلگیر کند. نه کنترل …
هنگام که گریه می دهد ساز،
این دود سرشت ابر بر پشت،
هنگام که نیل چشم دریا،
از خشم به روی می زند مشت.
زان دیر سفر که رفت از من،
غمزه زن و عشوه ساز داده،
دارم به بهانه های مانوس،
تصویری از او به بر گشاده.
لیکن چه …
بعد از مدتی باید یاد گرفته باشی چطور برای غمهایت عزاداری کنی. تکرار یک اتفاق تلخ مسلما در شکل آن تاثیر میگذارد اما آنچه که مهم است از نظرم این است حتی عزاداریت هم با کیفیتتر از قبل باشد. نه اینکه انقدر بی رحم باشم که توقع داشته باشم غم …
نگاهی که انسان امروز به بچه های دهه هشتاد و نود دارد نگاهی از سر ناتوانی در شناخت دنیاهای جدید است. جهانهایی موازی که با سرعت زیادی به تعدادشان اضافه میشود.
از نظر من هر انسانی که به این دنیا پا میگذارد برای پدر و مادرش بلیط یک سفر را …
من دوست دارم بچه هایم ازدواج کنند. جملهای که این روزها بسیار از مادر میشنوم، با هم صحبت میکنیم نه من حرفهای او را میفهمم نه او حرفهای من را. در آخر سکوت میکنم و فکر میکنم بهتر بود از همان اول با تایید حرفش خیالش را راحت میکردم یا …
به مشکل زمانبندی برخوردم. البته نه به دلیل شلوغ بودن و حجم زیاد کار. از چهاردهسالگی که تلویزیون نمیدیدم ( نه از روی دانایی که مجبور بوذم و گویا اتفاق خوبی بوده است.) و زمان زیادی هم در شبکههای اجتماعی نیستم، اما مشکل بدتری از اینها وجود دارد اینکه من …
پرسید با مترو آمدی؟
گفتم آره بعدش تا سر کوچه سوار تاکسی شدم.
گفت متوجه شدی از مترو تا اینجا چند تا کوچه بود؟
گفتم نه، ترافیک بود، من هم خیلی خسته بودم. ولی بیست دقیقه طول کشید.
خندید و گفت از اینجا تا مترو یک کوچه فاصله است .…
لابهلای نوشتههای شاهین کلانتری میچرخیدم و همزمان ذهنم درگیر مطلب امشب بود. یکباره به یاد خاطرهای افتادم که مدتها بود از ذهنم پاک شده بود. کلاس چهارم دبستان بودم داستانی نوشته بودم که در مورد سه پسر بود و اتفاقاتی که طی یک شب برایشان میافتد. یادم هست که برای …
یک زمان خیلی جمله “خدایا من را با میدانهای بزرگتر از توانم روبهرو نکن” را با خودم تکرار میکردم. درست بهخاطر ندارم که چرا این جمله را انتخاب کردم. بدون اینکه فکر کنم چطور قرار است بفهمم چه باگهایی دارم. چطور یک انسان میتواند به دست خودش حصاری بکشد به …