خودم را میبینم که در جادهای خلوت در هوایی نیمه ابری قدم میزنم. نمیدانم انتهای جاده به کجا میرسد. سردرگم و بیهدف ادامه می دهم. زیباییهای مسیر را میبینم. بوی نم باران را حس میکنم. اما هیچچیز در ذهنم تداعی نمیشود. ذهنم دچار انجماد و یخزدگیست. گاهی نگاههایی با نگاهم گره میخورند. خودم را به کناری میکشم تا از دیدشان پنهان بمانم. نگاهشان را مرور میکنم.
به مانیتور خیره میشوم. سرفههای مدام الهه حواسم را پرت میکند، سرفههایی که یادگار سرمای تبریز هستند.
از امروز قرار است صد روز بی وقفه بنویسم. حتی در حد همین چند خط. شاید راهگشا باشد. نمیدانم.
من شعله نیستم
من دود نیستم
من کوه نیستم
من رود نیستم
محدود نیستم
محدود نیستم به همین نقشه تنم
بیرون ز تخته بند تنم باز این منم
تا دوردست تا همه تا تو
ای آخرین ستاره بیرون ز کهکشان
آری منم زمان
آری منم مکان
نامم بلند در همه محدوده خدا
مرزم کشیده تا پس دیوار این جهان (سیاوش کسرایی – سرحد آدمی)