دو چیز که این روزها دغدغهام شده و بیشتر از هرچیزی ذهنم را درگیر میکنند یکی حرفهای شدن در کار است و دیگری آزاد کردن الهامِ سرکشِ درونم است که دلم میخواهد از زندانی که طی این سالها برایش ساختهاند یا ساختهام بیرون بیاید و زندگی کند و هرچه که دلش می خواهد را تجربه کند.
این روزها آدمهای نگران را نمیفهمم. دوستی میگوید با این دنیایی که داریم فرزندش که به دنیا بیاید مجبور است در شیشه و قوطی از اون نگهداری کند تا مبادا آسیبی به او برسد.
اما من اگر فرزندی داشته باشم دلم میخواهد خوی وحشی داشته باشد. دلم میخواهد هزاران بار از نگرانی قلبم بایستد اما فرزندم برود و دنیا را ببیند و البته نگرانیام را برای خودم نگه دارم.
درد فرزند را به جان خریدن و قربان صدقه رفتن خیلی بی معنی است آن زمانی که او را در هزار لایه میپیچیم که مبادا.. که مبادا…
خندهام میگیرد آدمی برای فرزندش نامه مینویسد که در آینده فلان، در آینده بیسان. خندهام میگیرد از اینکه به بهانه اینکه نگرانیم دردهایی که کشیدهایم او هم تجربه کند، فرصت تجربه را از او به کل دریغ می کنیم.
تو لذت کسب تجربه را از فرزندت دریغ نکن، او درد درس نگرفتن از تجربه دیگران را تحمل میکند. از آن درد بمیرد بهتر از این است که خط صاف بیاید و خط صاف هم برگردد.
سلام الهام جان
این مرا بگذار و بگذر برای منم هم نتیجه داد و خوشحالم
اما به قول اقا پوریا پیرم در اومد از تنهایی.
راستی این کامنت اولی هم من هستم اگه ممکنه ویرایش کنید به محمد حسن تغییر بدید.
ممنون
اقا سعید و اقا پوریا سلام شما من و نمی شناسین اما هروز وبلاگ هاتون رو می خونم و چیزهایی جدیدی یاد می گیرم از نوشته هاتون .
سلام
نوشته هایت خیلی زیبا بود حرف دلم منتها قدرت بیان نوشتنش نداشتم . دوست دارم متن را کپی کنم در اینستاگرامم قرار بدم اگر لطف کنید این اجازه را به من بدهید. حتی کامنت های آقا پوریا و هم رزم خودم سعید عزیز
سلامتی بزرگترین نعمته امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشید
محمد حسین
سلام
ممنونم از توجهت
من خوشحال می شم :)
الهام جان
پیر در اومده از خودم تا از این بندهای دلواپسی فرار کردم.
از ما رشد رو طلب میکنند اما همزمان خطهای قرمز رو هم به دقت میکشند.
از ما پرواز رو میخوان ولی همزمان پرهای بی پروایی مون رو هم یکی یکی میکنند.
بعد هم تعجب میکنند که چرا یک روز آمدند و دیدند تو نیستی
خبر ندارند که تو مدت هاست نیستی
فقط آخرین بار آمدی و جسمت را هم با خودت بردی.
آزاده باشی رفیق
(راستی من این کامنت را اول به اشتباه زیر پست دیگری گذاشتم )
میفهمم حرفهای تو رو.
الان که فکر میکنم میبینم تیتر رو اشتباه زدم و کلن اشتباه گرفتم جریان رو.
باید بجای پدر و مادرها خودمون رو خطاب قرار بدیم. باید به خودمون بگیم بگذار و بگذر. وقتی گذر کنی دیگه باقی ماجرا اصلا وجود نداره. دیگه نه دلخوری. نه مانعی هست. فضا همون فضاست اما وزن حرف ها، وزن رفتارها، نوع واکنشها تغییر کرده. با برخورد با چالش های بزرگتر فقط میخندی به گذشته. یا افسوس میخوری که بابت اون چالش انرژی و زمانی بیشتر ازاونچه که نیاز بود صرف کردی.
من یک زمانی مدام خودم به خودم گره میخوردم و نق میزدم بابت همه چی. رفتارم شبیه لگد زدن به دیوار بود. احمقانه و بی فکر.
الان همون دیوار که بهش لگد میزدم و دردش تا استخونم میرفت، یکجوری ناپدید شده که انگار از اول هم نبوده.
ذهن یک شبیه ساز قدرتمنده به نظرم. جفت چیزی که نیست رو برات میسازه. محیط خیلی تاثیر میذاره که این ذهن شبیه ساز چی بسازه برات. اما این ذهن مال منه. همینکه ثابت کنم به خودم که این ذهن فقط و فقط مال خودمه، سهم محیط به حداقل میرسه. اون وقت دیگه من میگم چی بسازه.
تصور من اینه.
سلام.
بهترین نوشته از میان نوشته های وبلاگت تا به امروز.
من کل این نوشته ای را تجربه کرده ام.
این تجربه را نیز مدیون پدر و مادرم هستم. پدر و مادری که مرا راهنمایی می کردند اما در آخر می گفتند خودت می دانی و باید خودت تجربه کنی.
الان هم که به لیست دوستانم نگاه می کنم ، می بینیم که بالا ۸۵ درصد آنها ۳۱ الی ۴۱ ساله هستند و من با آنها خیلی راحت تر هستم و آن ها هم بدون مشکل منظور من را می فهمند.
اما وقتی که برای این ۱۵ درصد هم سن و سالهای خودم صحبت می کنم احساس می کنم که فرسخ ها از دنیا من فاصله دارند و اصلا نمی دانند که من در باره چه صحبت می کنم.
خیلی خوشحال شدم وقتی که این متن را دیدم و خواندم .
از این جمله خیلی لذت بردم
“خندهام میگیرد آدمی برای فرزندش نامه مینویسد که در آینده فلان، در آینده بیسان. خندهام میگیرد از اینکه به بهانه اینکه نگرانیم دردهایی که کشیدهایم او هم تجربه کند، فرصت تجربه را از او به کل دریغ می کنیم.”
موفق باشید و همیشه همین طوری بنوسی .
ادامه بده…
سلام سعید
میفهمم چی میگی.
.
وقتی فکر نمیکنم و فشار نمیارم و می نویسم نتیجه بهتر میشه انگار.
ممنونم که بهم بازخورد میدی