اوایل برنامه نویسی trace کردن برنامه خیلی انرژی میگرفت. اما چون مجبور بودم بفهمم مشکل برنامه کجاست کم کم راه trace کردن رو یاد گرفتم. اوایل همه جا لاگ مینداختم که بعد از اجرای برنامه همه چی رو چک کنم. کم کم هرجا که احساس میکردم ممکنه به مشکل بربخوره لاگ مینداختم. با اینکه میشه با راه های دیگه گاهی سریع تر و بی دردسرتر trace کرد اما من همچنان لاگ انداختن رو بیشتر دوست دارم.
من مجبورم بودم بفهمم مشکل کجاست با برنامه ای که مشکل داشت نمیشد کار کرد. نمیشد جلو رفت. یا اگر یجوری ماست مالی میکردی بلاخره یجا مجبور میشدی برگردی حلش کنی.
الان که برگشتم بنویسم روی وبلاگم فکر میکنم به اندازه کافی نقصهای زندگیم رو ماست مالی کردم. فکر میکنم یکی از راه های پیدا کردن خطاها ونقص ها و جواب سوالهایی که میبینم, میتونه نوشتن باشه.
برای همین برگشتم که بنویسم چون احساس میکنم با این اوضاع جلوتر از این نمیشه رفت. ایستادم سر خط.
سر خط یعنی همونجا که درست نمیدونی از چه نوشتن میتونه تو رو به سمتی که میخوای پیش ببره. سر خط برای من اونجاست که همه جا باید لاگ مینداختم. راجع به همه چی بنویسم. حتمن کم کم میفهمم لازم نیست خط به خط زندگیم رو چک کنم. حتمن کم کم میفهمم که کجاها مهمتره. کجاها بیشتر بنویسم بهتره. تمام اینها از همین سر خط شروع میشه.
نوشتن برای من جای دوتا گوش شنوا رو پر میکنه و وقتی دوباره اون متن چرک نویس رو می خونم و اصلاح می کنم حس infinite بودن بهم می ده
خیلی وقته که این جا چیزی ننوشتی!!
گفتم که «صد روز» پشت سر هم و بیوقفه بنویس.
آن وقت کشف میکنی.
تا ننوشتهای برایت محقق نمیشود.
صد روز
با مهر
یاور
تمام حرفهای تو رو من یادم هست.
اینبار مصمم تر هستم
متن رو که خوندم قشنگ احساس سردرگمی که موقع نوشتنش داشتی رو درک کردم و میخوام بگم بارها و بارها توی این موقعیت بودم و قشنگ لمسش کردم که چقدر ذهنت شلوغه است اما در عین حال نمیدونی مشکل کجاست یا میدونی ولی راه حل رو نمیدونی یا حتی اون رو هم میدونی اما نمیدونی از کجا شروع کنی …
خیلی جالبه که متن همچین حسی منتقل کرده ، چون زمانی که من این متن رو مینوشتم و در کل این روزها دچار این آشفتگی نیستم خوشبختانه.
همینکه میدونم نوشتن میتونه راه به جایی ببره حس خوبی داره.