خیلی طولانی به مانیتور و کیبورد خیره شدم که شاید ذهن لعنتی یاری کرد و چیزی نوشتم، به خیلی چیزها از قبل فکر کرده بودم، تیترهای مختلفی که شاید هرکسی جای من بود بدون فکر و بدون مکث حداقل چند پاراگراف در موردشان مینوشت.
در همین حال بودم که یاد کتابهایی افتادم که هیچوقت نخواندم اما مادرم با جزییات تمام برای من تعریف کرده بود و من به کل داستان و ماجرا با ریز جزییات تسلط داشتم. اوایل دوست داشتم کتابها را خودم بخوانم اما هیچوقت به او نگفتم که تعریف نکند. بعد از مدتی یکسری کتاب را گذاشته بودم که مادرم تعریف کند. و چقدر هم خوب بلد بود از جزییات حرف برند، برخلاف من که همیشه به هر ماجرایی خیلی کلی نگاه می کنم و در این مورد اصلا شبیه مادرم نیستم.
شاید یکی از سختیهای نوشتن برای من همین باشد. در حرف زدن هم همیشه همینطور هستم. آخرین باری که از کرمانشاه به تهران آمدم مادر یکی از دوستانم را قبل از سوار شدن به اتوبوس دیدم. پنج دقیقه با هم صحبت کردیم و او تمام اتفاقاتی که صبح همان روز برایش افتاده بود تعریف کرد.
در دانشگاه هم دوستی داشتم که در مورد گوسفند هم میتوانست مقاله ادبی بنویسد، و نوشته بود.
من میدانم قرار نیست موضوع پیچیده یا مهمی باشد اما در قالب کلمات آوردنش برای من سخت است. و البته تنبلی هم باعث شده که هیچوقت پی برطرف کردن این مشکل نباشم.
در واقع مشکل الان من این نیست که به اندازه کافی کتاب خوانده ام یا نه ، اینکه نظری دارم یا نه. مشکل خیلی دم دست و خنده دار است. من استفاده کردن از کلمات برایم سخت است. همین می شود که جواب من به سوال چخبر دیگران میشود هیچی. و جواب همانها به سوال من میشود یک گفتگوی طولانی و گفتگو که نه چون من همیشه شنونده ام.
و چقدر در تمام این سالها مورد تحسین قرار گرفتهام که شنونده خوبی هستم اما نمیدانند که ضعف در جای دیگری، این شکلی خودش را نشان میدهد. جای دیگری هم این ضعف خودش را به شکل خوشایندی نشان داد زمانی که استادها به دانشجویانی که کنفرانس انگلیسی می دانند نمره بیشتری میداند و من که نمیدانم چرا ارائه انگلیسی برایم راحتتر بود از این ضعف فرار میکردم و نمره بیشتری هم میگرفتم.
البته این مشکل طبیعتا در آدمی که کتاب می خواند نباید وجود داشته باشد. بی توجه به اینکه چه کتابی میخواند، باید بتواند حداقل در مورد کتابی که خوانده صحبت کند.
قطعا مشکلات دیگری هم هست که دست به دست دادهاند که من اینجا بعد یک هفته همچنان سخت بنویسم.
—————————————————————
احساس میکنم پای لپ تاپ که میشنیم کیبورد بهم میگه جون بکن هاها .
در مورد این تعریف کردن که گفتی.
منم دقیقا مثل تو ام. نمیدانم چرا اینجوریه. شاید به خاطر اینه که موقع خواندن یا دیدن تمرکز خوبی ندارم. یه چیزه دیگه ای هم که توی خودم میبینم کم حوصلگی ام هست. نه اینکه زود عصبانی شوم. نه. حوصله توضیح دادن ندارم. وقتی یکی از یه فیلم ازم میپرسه یه کلیتی ازش میگم و در میرم. برعکس مادرم. میتونه مو به مو یه فیلم رو تعریف کنه و میکنه.
در مورد ناتوانی در تعریف کردن یه کتاب هم شاید به خاطر این هست که نمیتونم اون کتاب رو با خاطرات شخصی خودم ارتباط بدم یا بدیم!
وقتی یکی ازم میپرسه چه خبر؟ من میگم سلامتی. خداروشکر.خبرا که پیشه توهِ! اینجاست که احساس میکنم میگه جوون بکن. یه چیزی بگو خب. هاهاها!
:))
من آدم برون گرایی هستم و از معاشرت با آدم ها لذت می برم و صحبت کردن راهی برای ارتباط با بقیه هست و من هم که دوست دارم در مرکز توجه باشم، خیلی وقتها همین برونگرا بودن کمک کرده بهم کنترل کنم این ضعف رو. اما در کل خیلی موفق نبودم. تنبلم بس که 🙂