آخرین باری که به خانهاش رفتم در مورد دختری صحبت میکرد که هفته پیش به او سر زده بود و درددل کرده بود. از زندگیاش گفته بود و از مشکلاتی که برای آمدن به آن خانه داشت. خیلی با آب و تاب حرفهای دختر را تکرار میکرد، من تمام حرفهایش را نمیشنیدم، لحن صحبت کردنش را دوست نداشتم. نزدیک هفتاد سال داشت و از انقلاب و اسلام و هرچه که به این دو مربوط بود نفرت داشت. انقلاب خانه نشینش کرده بود.
برای اینکه زمان بیشتری در کنارش باشم حتی وسط گرمای تابستان هم ظهر دم در خانه اش بودم، چند ساعت میماندم و با حال خوبی آنجا را ترک میکردم. در آن روزها تنها ساعاتی که حالم عمیقا خوب بود همان چند ساعت بود، بعدش احساس سبکی و آرامش میکردم. از نوع توجه او به خودم و از همنشینی با او لذت میبردم.و چقدر دوست داشتم خانهاش از این زنگهای قدیمی داشت که صاحبخانه باید خودش در را باز میکرد.
از دختر که میگفت در لحظههای اول تصور میکردم که دارد هفته پیش را با خودم مرور میکند و در موردش فکر کرده ست و حرف خاصی میخواهد بزند. کمی که گذشت احساس کردم به خاطر نمیاورد که آن دختر من هستم. نه در نگاهش نه در مدل صحبت کردنش نه در نحوه مخاطب قرار دادن من، در هیچکدام نمیدیدم که به من از من میگوید. گیج شده بودم و ذهنم هزار جا میچرخید. حرفهایش را زد و من فقط لبخند زدم یا شاید هم حرفهایش را تایید میکردم یا نمیدانم.. انقدر طبیعی حرفهایی که خودم به او زده بودم را برای من از زبان دختر دیگری تعریف میکرد که مطمئن بودم مرا بخاطر نمیآورد. والبته غیر ممکن بود.
نمیدانم چرا نگفتم آن دختر من هستم. اصلا نمیدانم در ذهن او چه بود. نمیتوانم باور کنم انقدر بیرحم بوده باشد. اهل دل بود . مهربان بود. انقدر پیر نبود که فراموش کرده باشد. شاید دیگر حوصله دختر بیست ساله را نداشت. حتی اگر نمیخواست من را آنجا ببیند روشهای دیگری هم بود. نمیدانم. هرچه بود مرا به سختی آزرد. بخصوص اینکه من در آن زمان بشدت زودرنج و مغرور بودم. بعدها که میشندیم حالم را از کسی پرسیده دلم پر میکشید که دوباره ببینمش. الان که چند سال گذشته است دیگر نه ناراحت آن روز هستم و نه پشیمان که چرا بعد از روز به خانهاش نرفتم فقط گاهی با تصور چهرهام در آن روز خندهام میگیرد از اینکه غم و غصههایم از امروز هم کودکانه تر بود.