احساس میکنم دارم به اطرافیانم خیانت میکنم. از اینکه با عینک سوژه یاب به آنها نگاه میکنم. خجالت میکشم، از اینکه آنها را دسته بندی میکنم به آنها که میشود در موردشان نوشت و آنها که حرفی در موردشان ندارم. قبل از اینکه به زیبایی شبدرهایی که پای گل سرخ خشک شده روییدهاند خیره شوم و از دیدنشان غرق لذت شوم به سمت فیلتر سوژهها هدایتشان میکنم.
تصور میکنم شبدر ها در دلشان میخندند که حتی بعد از اینکه از فیلتر هم رد شدند آنطور که باید فهمیده نشدند. احتمالا دلخوش هستند به اینکه این سرزمین آدم های دیگری هم دارد مثل الهه خواهرم. که به محض ورود شبدرها به این دنیا همه عالم را خبر کرد و مثل مادری که دور فرزندش بگردد به آنها عشق میدهد. اعتراف میکنم با وجود اینکه از ورودشان مطلع بودم امروز اولین باری بود که به دیدنشان رفتم.
شاید آنها از من نه دلخور باشند و نه حتی توجهشان به سمت من جلب شده باشد، این من هستم که خود را مستحق سرزنش میدانم که چرا زودتر و چرا بیبهانه به سراغشان نیامدم.
مَهَش با روی خندان چون برآرد از گریبان سر؟
افق تا قرص خون آلود خورشیدش به دامانست (یدالله بهزاد کرمانشاهی)