این روزها صبح تا شب در حال رفع کردن مشکلاتی که در کد برنامهام به آنها برمیخورم هستم ، تقریبا به ازای هر مشکلی که پیدا کردهام یک مطلب جدید یاد گرفتهام. گاهی وقتها نصف روز گذشته است و من هنوز نمیدانم مشکل از چیست. گاهی هم بیشتر. اغلب اتفاق جالبی میافتد. وقتی بعد از مدتی سروکله زدن با برنامه ناامید و خسته لپتاپ را کنار میگذارم و به کار دیگری مشغول میشوم و بدون اینکه در مدت استراحت به راه کاری فکر کرده باشم به محض اینکه برمیگردم میدانم باید چهکار کنم و جواب را پیدا میکنم. الان هم یکی از همان زمانهاست که درست نمیشود که نمیشود.
نمیدانم چرا باید چهار سال دانشگاه میگذشت و من بعدش به فکر برنامهنویسی میافتادم، به اینحال هرچند دیر انتخابش کردم و هرچند ابتدای راه خیلی اذیت شدم ولی خوشحالم که دوست شدهایم. (خوبه اون موقع که تازه شروع کرده بودم وبلاگ نداشتم وگرنه انقدر نق میزدم الان روم نمیشد بخونم. امیدوارم اینا رو هم بعدن روم نشه بخوونم)
در این مدت دهکیلو اضافه وزن پیدا کردم چون همه فعالیت های جسمی قطع شد. حتی پیادهروی. چیزی که مدام با آن چشم در چشم هستم لپتاپ است. لپتاپ. لپتاپ. لپتاپ. گاهی همراه بچهها برای گردش شبانه میروم و همین. البته وقتی دیگر چیزی در یخچال نیست مجبور میشوم تا فروشگاه هم بروم. مدتهاست کافه نرفتهام. هیچ دوستی را ندیدهام. چند وقت پیش بود که دیگر برداشتن چند قدم هم برایم سخت شده بود. تصمیم گرفتم دویدن صبحگاهی را شروع کنم. از حرارتی که بعد از کمی دویدن داخل عضلات پاهایم حس میکنم لذت میبرم، حرارتی که کمی بعد به سوختن شبیه است.
این مدت که قرار است هرروز بنویسم ترجیح میدهم فشار چه بنویسم را به خودم وارد نکنم و فقط بنویسم. حتی پرت و پلا. مشقِ نوشتن باشد اولش. بعدها به پربار بودنش هم فکر میکنم.
امروز با این آهنگ همراه بودم.
***
دل دیوانهام، دیوانه تر شی
خراب خانهام ویرانه تر شی
کشم آهی که گردون را بسوجم
که آه سوته دیلان، کارگر شی
هر آن باغی که نخلش سر به در بی
مدامش باغبون، خونین جگر بی
بباید کندنش از بیخ و از بن
اگر بارش همه لعل و گهر بی
ز هجرانت، هزار اندیشه دیرم
همیشه زهر غم در شیشه دیرم
ز ناسازی بخت و گردش چرخ
فغان و آه و زاری، پیشه دیرم
فلک کی بشنوه آه و فغونم
به هر گردش زنه آتش به جونم
یک عمری بگذرونم با غم و درد
به کام دل نگرده آسمونم