من برای کامنت گذاشتن زیر پستهای روزنوشته کد فعال ندارم . هرچند وقت یکبار تنبلی را کنار میگذارم یکی از تمرینهای متمم را حل میکنم که یک موقع بدون کد از دنیا نروم. اوایل که قرار شد بر اساس امتیازهای اختصاصی کد بدهند امتیاز من خیلی دور نبود از امتیاز تعیین شده، یک روز حال ما را گرفتند ۵۰ (اگر اشتباه نکنم) امتیاز اختصاصی را دادند به امتیازهای عمومی. تازه داشت این شبیخونی که به امتیازهای اختصاصی زدند را یادم میرفت که دوباره امروز مورد حمله قرار گرفتم 😡.
چیزی که در موردش میخواهم بنویسم مربوط به امتیازهای متمم نیست. به این فکر میکردم که صدایی که من با آن با خودم صحبت میکنم یا چهرهای که در ذهنم تصور میکنم همیشه انیمیشنی و کودکانه ست. حتی در مورد اتفاقهای خیلی مهم. حتی در لحظههایی که بهشدت خوشحالم یا به شدت ناراحتم. جابهجا شدن امتیازهای متمم را در لحظه ای زیر سر کودکانی دیدم که قبل از اینکه من سربرسم هراسان در حال شیطنت هستند و خودم را بعد از کم شدن امتیازم کودک خپل و شکمویی میدیدم که به هزار دردسر پولی از پدرش گرفته بستنی خریده اما در نیمه راه بستنی از دستش به روی زمین افتاده است. نمیدانم تا چه حد این موضوع در رفتارهای من تاثیر گذاشته در مدل فکر کردن من نفوذ کرده فقط میدانم گاهی از این تصویر و این صدا خسته میشوم. این حالت در من مانند نفس کشیدن میماند که تو برای مدت کوتاهی میتوانی کنترلش کنی اما کمی که بگذرد دوباره به ریتم همیشگی خود برمیگردد. جالب اینجاست که حتی وقتی از این کودک خستهام و او را از خود دور میکنم او به میان کمد میرود و پشت لباسها پنهان میشود. نمیرود. هست. همیشه هست. یا در همین نزدیکی یا زیر تخت یا چه میدانم.
البته اشتباه نشود که من خودم را کودک نمیبینم من همه چیز را کودکانه میبینم که صرفا یک موضوع درونی است. که باید باهم کنار بیاییم چون دیگر جدی جدی دارد فرمانروایی میکند و وجه زنانه درونم را به بند میکشد.
چه قدر خوب گفتی الهام، واقعا درسته ، من شدم مثل مادری که اصرار زیادی به نگه داشتن اون دخترک درون داره.
من هم این دخترک درون را احساس میکنم و بیشتر وقتها با او حرف میزنم. معمولا احساساتم را به او نسبت میدهم.
این روزها هم خیلی سعی میکنم مراقبش باشم، میدانی الهام خیلی آسیب دیده و این برایم دردناک است.
راستی وبلاگ خوبی داری، خوب است که راحت مینویسی. این خیلی خوب است.
برخورد ما با دردها و آسیب ها مثل برخورد اکثر پدر و مادرهای ایرانیه که دوست دارند بچههایشان دورشان جمع باشند و دلیلی برای دلتنگی کشیدن نمیبینند. منظورم این نیست که بچه ها درد و اسیب هستند منظورم اصرار به نگه داشتن بچه ها اطراف خودشان هست. نمیدانند باید از سنی به بعد خودشان فرزندانشان را بفرستند بروند دنبال زندگیشان. هم خودشان رها زندگی کنند هم فرزندانشان.
من با بچه های درونم همین کار رو میکنم. انگار درد جدا شدن وجود داره. نمیدونم چرا باید همه باهم بچپیم در دل هم.
—————
ممنونم که برام از دخترک درونت نوشتی . میتونم احساسش کنم.