یک زمان خیلی جمله “خدایا من را با میدانهای بزرگتر از توانم روبهرو نکن” را با خودم تکرار میکردم. درست بهخاطر ندارم که چرا این جمله را انتخاب کردم. بدون اینکه فکر کنم چطور قرار است بفهمم چه باگهایی دارم. چطور یک انسان میتواند به دست خودش حصاری بکشد به دور جهان فکر و خیالش و پر و بال آزادش را بچیند. نمیگویم چرا میدانهای بزرگتر درخواست نکردم تا هنرنمایی کنم، اما تعجب می کنم که چطور به فکرم اجازه دادم از نردبان ترس بالا برود و پرندههای جسور و رهای خیالم را در آسمان سلاخی کند.
در اینصورت اصلا چه نیازی هست به یک عمر زندگی کردن. مثل مسابقهای میماند که حریفت همیشه همسطح توست و هیچ چیز از او یاد نمیگیری. نه تنها بازیات بهتر نمیشود که بعد از مدتی انگیزهای برای بازی نداری.
خیلی ارزش دارد درحالیکه ترسیدهای، نگرانی، رنگت پریده است وارد مرحله سختتر بشوی تا اینکه با غرور همینجا بایستی و دلخوش باشی به این بازی تکراری که همیشه در آن بیحریف برنده ای.