میگوید نوشتن و اشک ریختن از یک جنس کارند. جنس اشک ریختن را میشناسم و میدانم که چقدر ارزشمند است، اما نوشتن برای من مرموز است. نه تنها به روانی اشک جاری نمیشوم در کلمات که هر کلمهای برایم حکم یک وزنه سنگین را دارد که باید به سمت بیرون از ذهنم هدایتش کنم. بیشتر از اینکه درمانگر من باشد انگار که سنگینم میکند.
نمیدانم چقدر زمان میبرد که عبور کنم از این روزهای پر از اصطکاک. نزدیک به یک ماه است که مینویسم و هنوز نوشتن برایم سخت است. هنوز ارتباط ذهنی برقرار نکردهام. هنوز لحظهای که احساس نیاز کنم به قلم و کاغذ را تجربه نکردهام.
خودم را شبیه آن نقطه جغرافیایی میبینم که اطرافش را کوههای بلند و صعبالعبور گرفتهاند. نوشتن در این روزها برایم شبیه کندن کوه است به هدف اینکه در دل آن جادهای پهن کنم. با این حال امیدوار و مصمم هستم که با کلمات دوست شوم، و ارزش وجودشان را درک کنم. حداقل در این یک مورد خودم را صبور میبینم و تصور میکنم اتفاقهای خوبی میافتد.
طاقت بیار رفیق 🙂