جمعه

امروز از روزهای پاییز و زمستان بود که افتاده بود وسط تابستان. از همان اول صبح که فرید زنگ زد و گفت من را می‌رساند و به اصرار من که صبح جمعه است و بیشتر بخوابد و کم خوابی شب قبلش را جبران کند گوش نکرد. در راه پالت برایمان می‌خواند. فرید از معدود آدم هایی است که از خواب بیدار می‌شوند و لبخند می‌زنند احساس می‌کنی همیشه لبریز از زندگی‌ست نمی‌دانم چرا خواهر و برادر انقدر متفاوتیم. او همیشه آماده است زندگی را از سر بگیرد تا این حد که همه ما را بد عادت کرده است فکر می‌کنیم امکان ندارد فرید هم روزی، ساعتی حوصله نداشته باشد.

سه چهار آهنگ که گوش کردیم رسیده بودیم. من هنوز درونن عنق بودم و فرید که بخاطر من از خوابش زده بود با حال خوشی خداحافظی کرد.

دم در مجتمع آقایی صبح اول صبح داشت سیگار می‌کشید، اکثرا اگر زمانی را خالی داشتند در حیاط مجتمع سیگار می‌کشیدند. با اینکه قبلا ساعت‌ها در کافه ای کوچک که اگر سیگار هم نمی‌کشیدی تمام هیکلت بوی سیگار می‌گرفت، می‌‌نشستم الان دیگر نمی‌توانم در فضای آزاد هم بوی سیگار را تحمل کنم. دوست داشتم با مهربانی سیگار را از دستش بگیرم و خاموش کنم.

ظهر که بر‌میگشتم بی‌‌آرتی خلوت بود روی صندلی نشستم و به استارت‌آپی که قبول کرده بودم اپلیکیشنش را کار کنم فکر می‌کردم. انگیزه‌ای شده بود که بیشتر یاد بگیرم. هرچه جلوتر میروم و بیشتر یاد می‌گیرم شوقم بیشتر می‌شود.

به الهه فکر می‌کردم، امروز بود که رفت و قرار بود که زود بیاید سر بزند. همه وقت خداحافظی می‌گوییم زود برمی‌گردیم. الان یکسال گذشته است و اولین فرصتی که شاید بتواند بیاید بهار بعدی است.

آهنگ پاییزی‌ام را گوش می‌کنم. آرام‌ام.

 

2 Thoughts

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *