چند سال پیش به خانه جدیدی نقل مکان کرده بودیم یک ماه نشده بود که هرچند روز یکبار زلزله میآمد. انقدر شدت نداشت که همه حس کنند اما من همیشه متوجه میشدم. انقدر تکرار شده بود که هرشب منتظر بودم زلزله شدیدی در خواب من را غافلگیر کند. نه کنترل آن زلزلههای کوچک در دست من بود و نه جلوگیری از آمدن زلزله شدیدتری که گاهی من را مضطرب میکرد.
هنوز هم زلزلهها را حس میکنم، زلزلههایی که روح و روانم را به رعشه در میآورند. اما خبری از اضطراب نیست. تصور میکنم هرچقدر هم بلرزد همچنان پابرجاست. غافل از اینکه لرزشی که مسببش خود انسان است مخربتر از هر ضربه بیرونی ست. بینیاز از ضربه ای سنگین، تکرار این لرزشهای کوچک روزی آن را از پا درخواهد آورد.
و چقدر عجیب و متناقض است این همه بیتفاوتی در برابر فرسوده شدن به دست خود و میل به ادامه زندگی. نمیدانم در چنین شرایطی تمایل به ادامه زندگی از سر ضعف است یا خودکشی.
و البته چقدر یک آدم میتواند خوشبخت باشد که دردش به همینها خلاصه شده باشد و با همینها بلرزد و با همینها نگران از پا درامدن باشد و در توهم باشد که وجود دارد و تصور کند این بودن درد دارد. و در حالیکه اکسیژن این دنیا را به فنا میدهد پرت و پلا بگوید.