سرگردان

به محض اینکه شروع به نوشتن می‌کنم انگار که قاتل تمام احساساتم می‌شوم. قاتل مهربانی درونم می‌شوم. قاتل هرآنچه که واقعیت دارد. قاتل هرآنچه که وزنی دارد.

تمامشان را از بین می‌برم با نوشتن. هیچ چیز دقیقا همانی نیست که که قبل از نوشتن بود. افکارم منحرف می‌شوند، کلماتم در مورد آنچه که توان بازگوییش را دارند حرف می‌زنند، نه آنچه که من می‌خواهم.

اما بعد از نوشتنشان خودم هم باورم می شود که همین‌ها را می‌خواستم بگویم. گاهی اوقات اصلا نمی‌دانم چه چیزی واقعیت دارد. مگر می‌شود آدمی برای خودش هم علامت سوال باشد.

گاهی فکر می‌کنم واقعیت در ذهن وجود دارد. و آنچه که در بیرون هست خواب و خیال و توهم است.

من به اندازه حرف‌هایم آدم غمگینی نیستم. ذهن من شادتر است. آرام‌تر است. نمی‌دانم چرا می‌آید بیرون غمگین می‌شود.

راستی من در بیداری خواب می‌بینم. مثل امروز و باقی روزها و در خواب آنچه که واقعیت دارد. مثل دیشب و ..

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *