لابهلای نوشتههای شاهین کلانتری میچرخیدم و همزمان ذهنم درگیر مطلب امشب بود. یکباره به یاد خاطرهای افتادم که مدتها بود از ذهنم پاک شده بود. کلاس چهارم دبستان بودم داستانی نوشته بودم که در مورد سه پسر بود و اتفاقاتی که طی یک شب برایشان میافتد. یادم هست که برای داستانم جلد درست کرده بودم و آن را به شکل کتاب درآورده بودم. مادرم داستان را خواند و خیلی تعریف کرد احساسم به تعریف های مادرم در خاطرم نیست حتما خوشحال شده بودم اما یادم هست مادرم من را صدا زد که داستان را بدهم پدرم بخواند. من بعد از چند بار که مادرم صدایم زد داستان را بردم و پدرم خواند و در نهایت گفت چرا اسم پسرها را خارجی انتخاب کردهای؟ و من که نمیدانستم چرا، داستانم را گرفتم و به اتاق برگشتم.
اینکه واکنش پدرم درست بود یا نه مهم نیست، من آن زمان الهامی بودم که هیچ چیز غیر از تعریف و تایید را نمیتوانستم بپذیرم، و بدترین راهی که برای واکنش به انتقاد پدر انتخاب کردم پاره کردن داستان و ننوشتن بود. موردهای دیگری هم در ذهنم هست که نشان میدهم در بچگی زودرنج و لجباز بودهام و برای یک اتفاق اگر بپذیرم واقعا ناراحت کننده بوده است واکنشی بیشتر از آنچه که لازم بوده نشان میدادهام و متاسفانه واکنشهایی را انتخاب میکردهام که به ضرر خودم تمام میشدهاند. و کسی که من را ناراحت کرده بود به هیچ روشی نمیتوانست از دل من در بیاورد مگر اینکه خودم میخواستم.
کودکی تمام شده است و خاطراتش را روزنامه خوانی میکنم اما موضوعی که اکنون به آن فکر میکنم نحوه برخوردم است با اتفاقهایی که این روزها برایم میافتد . به اینکه شبیه است به آن روزها یا نه. به اینکه آن کودک هنوز در انتخابها و تصمیمهای من نقش بازی من میکند یا نه.
جز این کودک زودرنج و لجباز گویا کودکان دیگری را همراه خود به این روزها آوردهام. به این روزهایی که بیشتر از هرچیز به سکوت و درست فکر کردن احتیاج دارم. و این کودکان چقدر در ذهن من شلوغ میکنند. تقصیر آنها نیست من باید آنها را همان زمان که همسنشان بودم جایی پناهشان میدادم که با من آواره این هیاهو نشوند.
میبینی؟ وقتی که بنویسی، روحت به درون قلمت جاری می شود و تنها کاری که میماند فشردن دکمه هاست. بقیه اش یک جریان آزاد است از جوشیدن احساس به روی کاغذ و صفحه سفید ورد.
همینطوری ادامه بده. امیدوار کننده و دلگرم کننده است.
با مهر
یاور
دیشب اولین بار بود که برای نوشتن تحت فشار نبودم و فقط اول تا آخر چیزی که در ذهنم بود رو نوشتم.
ممنونم که همین دور و بر هستی.